×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

اجتماعی

حاكم شايسته


اشاره

    "مردم هر جامعه اي شايسته همان حكومتي هستند ، كه بر آنان فرمان مي رانند. "

    اين سخن مفهوم يكي از احاديث منتسب به رسول گرامي اسلام است . بديهي است مردمي فكور ، پرسشگر ، نقاد ،ناظر و حاضر در همه عرصه هاي سياسي ، اجتماعي و اقتصادي جامعه  هيچ گاه حاكماني خودكامه ، زورگو و غيرپاسخگو را تحمل نمي كنند . بر عكس جامعه اي مطيع ، تسليم ، توسري خور ، خوارو ذليل ، ترسو و بزدل هر حاكم را به خودكامگي و استبداد مي كشاند و سكوت محض و بي تفاوتي مردم او را وسوسه مي كند ،تا خود را بزرگ و ديگران را حقير ببيند . اطاعت بي چون و چراي زيردستان ، انسان را اسير خودخواهي ، خودپسندي و عجب مي كند .

    داستان زير اين حقيقت مهم و اين رازاجتماعي و سنت جامعه شناسي را فرياد مي كند . 

   حاكم شهر هرت مرده بود . وليعهد و فرزندي هم نداشت تا جانشين او شود ، چون حاكم همه آرزويي داشت ، جز مردن ، اصلا به فكر مرگ نبود ، لذا هيچ كس را به جانشيني تعيين نكرده بود . مردم شهر هرت چون عادت به فكر كردن نداشتند ، لذا نمي توانستند درباره پادشاه آينده هيچ راي و نظري بدهند . 

     مردم باور كرده بودند كه اهل تشخيص و درك و فهم نيستند . بنابراين نمي توانند كسي را از بين خود به عنوان حاكم برگزينند . بزرگان و ريش سفيدان شهر براي حل مشكل پس از بحث و مذاكره ، به اين نتيجه رسيدند كه همه مردم شهر را در ميدان شهر گرد آورند و شاهباز پادشاه را به پرواز درآورند . باز بر روي شانه هر كس نشست ، او را به پادشاهي برگزينند .

     به دنبال اين تصميم مناديان و جارچيان در شهر ندا در دادند كه همه مردم در روز جمعه در ميدان " تصميم " شهر گرد آيند . روز موعود همه مردم شهر در ميدان مذكور جمع شدند . فشردگي جمعيت به حدي بود ، كه جاي سوزن انداختن نبود !

     در آن روز يك بازرگان و غلامش وارد شهر هرت شده بودند . وقتي نداي جارچيان را شنيدند ، براي تماشا به ميدان شهر آمدند و به جمع مردم پيوستند . مراسم با نواختن شيپور آغاز شد . يكي از ريش سفيدان با توضيح روش برگزيدن حاكم ، دستور به پرواز درآوردن شاهباز را صادر كرد .

     باز دست آموز به پرواز درآمد و سينه آسمان را شكافت و اوج گرفت . همه دل ها در سينه ها به شدت مي تپيد . نفس ها حبس شده  ، و نگاه ها همه به پرواز باز دوخته شده بود . باز هم مرتب ميدان را دور مي زد و در بين جمعيت دنبال برگزيده خود مي گشت . هر كسي پيش خود مي گفت : اگر باز بر شانه من بنشيند ، چه ها مي كنم ! و هر يك به ديگري مي گفت : اگر باز بر شانه تو بنشيند ، چه مي كني ؟ هيجان به اوج خود رسيده بود . انتظار در چشمان مردم موج مي زد .

     در اين حال بازرگان به غلامش گفت :

     مبارك ! اگر باز روي شانه تو بنشيند و توحاكم شهر شوي ، چه مي كني ؟

     مبارك مثل اين كه مدت ها درباره اين سوال فكر كرده بود ، فورا گفت :

     اگر من حاكم اين شهر شوم ، از زنده و مرده اين مردم نمي گذرم ! پدر مردم را در مي آورم وروزگارشان را سياه مي كنم !

     اتفاقا باز هفت مرتبه ميدان شهر را دور زد و سرانجام در ميان بهت و حيرت مردم روي شانه مبارك نشست ! همه جمعيت براي شناختن اين حاكم خوش شانس به سوي او هجوم آوردند . او را بر سر دست بلند كردند و به سوي جايگاه بردند . همه مي خواستند ببينند او كيست . وقتي او به بالاي ايوان قصر رفت و در برابر جمعيت ظاهر شد ، فرياد تعجب و اعتراض از هر سوي برخاست . براي همه دشوار بود يك غلام سياه و زشت و غريبه ، حاكم آنان شود . سرانجام پس از سر و صداي زياد قرار شد دوباره باز را به پرواز درآورند و نتيجه اين فراز و فرود آمدن را هرچه بود ، بپذيرند .

     سه مرتبه اين كار تكرار شد و شاهباز هربار بر شانه مبارك نشست . ناگزير ريش سفيدان و مردم  ،اين سرنوشت خود را پذيرفتند و زمام امور شهر را به اين غلام سياه بيگانه سپردند .

     خادمان دربار مبارك را به حمام بردند . پس از استحمام ، لباس هاي فاخر سلطنتي را به او پوشاندندو طي مراسم با شكوهي تشريفات تاجگذاري انجام شد .

     پس از هفت شبانه روز جشن و پايكوبي به مناسبت آغاز سلطنت " مبارك شاه " ، او در نخستين روزآغاز به كار طي فرماني ماليات ها و عوارض پرداختي توسط مردم را دو برابر كرد . ماموران حكومتي موظف شدند ، ماليات تعيين شده را با زور و قدرت از فقير و غني دريافت كنند . هر كس به هر علت از پرداخت فوري ماليات خودداري مي كرد ، همه اموال او توقيف مي شدو در صورت نيافتن اموال ، او را زنداني و شكنجه مي كردند . هر شهروند كوچك ترين اعتراض يا انتقادي مي كرد ، بلافاصله به فرمان مبارك شاه او را بازداشت كرده ، به سياهچال مي سپردند .

     پس از مدتي همه زندان ها و سياهچال ها پر از مردم معترض و تهيدست شد .همه كالاها ، ارزاق و مايحتاج مردم به شدت گران شد و مردم درماندند و بي كاري ، فساد و ناهنجاري ، همه مردم شهر را در بر گرفت . به گونه اي كه ديگر مردم " آه " در بساط نداشتند و بيشتر ماموران وصول ماليات ها ، عوارض و جريمه ها به علت نداري و فقر مردم ، دست خالي برمي گشتند.

     وقتي مبارك شاه مطمئن شد كه مردم زنده شهر ديگر حتي سكه اي در خانه و آهي در در بساط ندارند و در شدت فقر و استيصال مي سوزند ، پيش خود گفت : حالا وقت مرده هاست !

       فرداي آن روز براي آن كه دمار از مردگان شهر نيز درآورد ، دستور داد يك دختر زيبا را با لباس هاي فاخر و به همراه بسياري زيورآلات بر اسبي زيبا و قيمتي سواركنند و ضمن گرداندن او در شهر ، جار بزنند كه : 

     اين دختر و همه متعلقات او از آن كسي است كه يك سكه بپردازد .

      همه مردم شهر هرت در معابر ، بازار ها و كوچه ها جمع شده ، با حسرت او را مي نگريستند و افسوس مي خوردند كه چرا حتي يك سكه ندارند ، تا او را تصاحب كنند . يكي مي گفت : اين دختر چقدر زيباست ! ديگري ارزش جواهرات او را برآورد مي كرد و سومي از لباس او مي گفت  و چهارمي ، اسب او را مي ستود .

      در اين بين جواني زيبا و خوش قد و قامت وقتي دختر را ديد ، به شدت عاشق و فريفته او شد . هر چه با خود انديشيد ، ديد نه مي تواند از او دل بردارد ، و نه سكه اي دارد ، تا او را تصاحب كند . جوان از شدت دلدادگي به بستر بيماري افتاد . مادر بيچاره هرگونه دارو و درماني كه توانست ، درباره او انجام داد . اما افاقه نكرد . تا روزي جوان راز دل خود را با مادر در ميان گذاشت . . مادر دردمندانه آهي كشيد و گفت :

     پسرم ! مي بيني كه آهي در بساط نداريم . حتي چيزي براي فروش يا گروگذاشتن هم در خانه نداريم . پسر گفت :

    مادرجان ! من اين ها را نمي دانم . اگر جان و زندگي مرا مي خواهي ، بايد يك سكه فراهم كني ! مادر بيچاره ناگزيرزبان باز كرد و گفت :

    پسرم ! به شرطي كه اين راز را با هيچ كس نگويي ، راهي به تو نشان مي دهم ، تا سكه اي به دست آوري و دختر را تصاحب كني ، و آن اين است كه از قديم رسم بود كه هر كس مي مرد ، يك سكه در قبر زير سر او مي گذاشتند . تو مي تواني شبانگاه ، محرمانه به سر مزار مرحوم پدرت بروي و گور او را بشكافي و سكه زير سر او را برداري و فردا دختر را بگيري !

     پسر چنين كرد . فردا وقتي به مبارك شاه خبر دادند كه يك جوان با ارائه يك سكه طالب دختر شده است ، فورا دستور داد او را احضار كنند . پس از احضار ، از او خواست  توضيح دهد كه سكه را از كجا آورده است . از حاكم اصرار و از جوان انكار ! تا سرانجام جوان در زير شكنجه تاب نياورد و راز سكه را فاش كرد .

    فرداي آن روز مبارك شاه دستور داد همه گورستان ها را خراب و ويران كنند و قبرها را بشكافند و همه سكه ها را از زير سر مردگان بردارند  و براي او بياورند . بدين وسيله او توانست قول خود را مبني بر اين كه نه تنها از زنده ها ، كه از مرده ها هم نمي گذرد ، عملي سازد .   

     مردم شهر وقتي قبور اموات خود را چنين ديدند ، به امان آمدند . مردم ،ريش سفيدان شهر را به وساطت نزد مبارك شاه فرستادند ، كه لااقل از " گور به گور كردن "مرده هاي ما صرف نظر كند . وقتي ريش سفيدان مي خواستند وارد اتاق مبارك شاه شوند ، شنيدند او در حال مناجات با خدا مي گويد :

    خدايا ! اگر اين مردم هنوز هم استحقاق ظلم و ستم و تبعيض دارند ، مرا موفق بدار ، تا عرصه را بر آنان تنگ تر كنم . اگر متنبه شده اند و شايستگي يك حكومت عادل را به دست آورده اند ، مرگ مرا برسان !

     وقتي ريش سفيدان اين جملات را شنيدند ، بازگشتند و به مردم گفتند :

      ما حرفي نداريم كه به حاكم ظالم و ستمگر بزنيم . ما با شما حرف داريم . ما خودمان بايد خود را اصلاح كنيم ، تا شايسته حكومت صالح شويم !

    " ان الله لا يغيرما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم "

یکشنبه 25 اسفند 1392 - 7:41:42 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم